اوهام

ساخت وبلاگ
فکر میکنم زندگی بدون عشق خیلی خسته کننده است.نه... منظورم لزوما عشق به یک انسان نیست. عشق به انسان شاید حتی سطح پایینی از عشق باشه. چون مشروطه و خالصانه نیست و اغلب با نیاز و وابستگی گره میخوره. جوری که مرزهاش قابل تشخیص نیست. اما عشق میتونه به لباس های مختلفی دربیاد. من دیگه خیلی وقته عاشق انسانی نیستم. احتمال میدم تا مدت زیادی هم نباشم. اما هر روز و هر لحظه عشق رو تجربه میکنم. معشوق من دیگه به شکل انسان نیست. و من هیچ وقت به دیدنش عادت نمی کنم. هروقت چشمم بهش میوفته یه مدت بهش خیره می مونم و یه حس عجیبی رو تو قلبم تجربه میکنم. بعضی وقت ها انقدر به چشمم زیبا و باشکوهه که نفسم رو تو سینه حبس میکنه. و هروقت که بهش میرسم روزشماری میکنم تا دوباره برگردم. روح من تنها در اون نقطه از زمان و مکان آروم میگیره. تنها حالت از عشق که حقیقی و بدون پایان میبینمش اینه. چون با هیچ وابستگی آلوده نشده. هیچ وقت قرار نیست چیزی رو به من بده. خلائی رو پر کنه یا میلی رو ارضا کنه. و برخلاف انسان ها هیچ وقت هم قرار نیست من رو برنجونه. البته معشوق من ممکنه یک روز جون منو بگیره. اما دلگیر نمیشم اگر این کار رو بکنه. هر اتفاقی که آخرش بیوفته میپذیرم.عاشق باشید. عاشق هرچیزی. هرچیزی که نمیتونید یک روز بهش فکر نکنید. دنیایی که ما توشیم خیلی زشت و کثیفه و حتی اگر حقیقت پشتش رو هم بدونی باز هم یه چیزی باید باشه تا این زمانی که قبل برگشت به ناچار باید اینجا بگذرونیم رو قابل تحمل کنه. اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 2 خرداد 1403 ساعت: 16:08

جمعه صبح تو اتوبان همت شرق به غربیه 206 سفید که با سرعت میرفت و یه کوله تو صندوق عقبش بود. میرفت که دور شه. از همه چیز و از همه کس....از همون موقع که تصمیم گرفتم تا وقتی کوله میبستم و وقتی تو ماشین نشستم و حتی وقتی تو جاده بودم هی داشتم از خودم میپرسیدم مطمئنی؟ نه واقعا مطمئن نبودم. با شک و تردید تو ماشین نشستم و حس خوبی نداشتم. اما هر جور شده باید میرفتم. نمیدونم چرا. فقط میدونستم که باید این کار رو میکردم. پس خطر رو به جون خریدم و اولین سفر تنهاییم رو شروع کردم.روستای دلیر یه روستای خیلی قشنگ تو دل کوه هاست و چون تو کوه هاست ادم های زیادی نمیشناسنش. با مجید زیاد میریم اونجا که قله هاش رو صعود کنیم. پایین دلیر یه روستای دیگه است به اسم انگوران که یک ساعت تو جاده خاکی باید رانندگی کنی تا بهش برسی. نزدیک اون روستا یه دشته که قبلا عکس هاشو تو گوشی هم تیمی ام دیده بودم. همون موقع به خودم گفتم حتما یه روز اینجا کمپ میکنم. رسیدم به روستا. از رو مشخصاتی که مجید بهم داده بود راه دشت رو پیدا کردم و رفتم بالا. بعد نیم ساعت رسیدم و یه جا رو انتخاب کردم که چادر بزنم.هیچ کس به جز من تو منطقه چادر نزده بود. رو چمن ها نشستم. دو تا دورم یه دشت سبز بی انتها بود با تک درخت هایی که شکوفه زده بودن و رو به روم قله های برف گرفته که هر از گاهی بین ابرها پوشیده میشدن. چاییم رو ریختم و شجریان پلی کردم و محو اون همه زیبایی شدم. دلم میخواست گریه کنم. نه که ناراحت باشم. فکر نمیکنم گریه کردن فقط برای تخلیه هیجانات منفی باشه. دلم میخواست گریه کنم واسه اون منظره ای که رو به روم بود و احساساتی که تو درونم در جریان بود. نمیدونم چه جوری باید بیانشون کنم. بعضی وقت ها واقعا کلمه ای برای بیان احساساتم پیدا نمیک اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 خرداد 1403 ساعت: 16:08